داستانک کودکانه | دانه‌های مهربانی
  • کد مطالب: ۱۴۱۸۱۴
  • /
  • ۲۱ دی‌ماه ۱۴۰۱ / ۱۸:۵۱

داستانک کودکانه | دانه‌های مهربانی

جلو پنجره ایستاده‌ام و به پرنده‌هایی که روی برف‌ها ورجه وورجه می‌کنند نگاه می‌کنم. فکر می‌کنم حتما گرسنه‌اند.

طیبه ثابت  - جلو پنجره ایستاده‌ام و به پرنده‌هایی که روی برف‌ها ورجه وورجه می‌کنند نگاه می‌کنم. فکر می‌کنم حتما گرسنه‌اند. می‌روم به مادر می‌گویم: گنجشک‌ها توی سرما از گرسنگی یخ می‌زنند. کمی برنج از کیسه برنج بردارم؟

مادر می‌خندد و می‌گوید: نه پسرم. این‌ها برای خودمان است. ناراحت می‌شوم، اما مادر می‌گوید: من همیشه وقتی سفره روی میز ناهار خوری را تمیز می‌کنم، خرده‌های نان و برنج توی سفره را توی سطل آشغال نمی‌ریزم. بیا کمی از آن‌ها را ببر برای گنجشک‌ها.

خوشحال می‌شوم. احساس می‌کنم با این حرف مهربانانه مادر گرم شدم. با خودم فکر می‌کنم: مهربانی چقدر خوب است. حتی فکر مهربان بودن آدم را گرم می‌کند. شالم را دور سر و دهانم می‌پوشانم و ظرف خرده نان را کنار باغچه می‌گذارم.

برمی‌گردم به اتاق. باید آماده شوم. می‌دانم امروز قرار است یک جای خوب برویم. مادرم دارد سیب‌ها را می‌شوید که وقتی بین مردم پخش می‌کند، تمیز و پاکیزه باشند. می‌پرسم: کی می‌خواهیم برویم؟

می‌گوید: یک ساعت دیگر همه می‌رویم سر مزار دایی‌احمد و شهدای دیگر. می‌گویم: مادر! حتما گنجشک‌ها و کلاغ‌های بهشت رضا هم توی این سرما و برف خیلی گرسنه‌اند.

مادر می‌خندد و می‌گوید: برو یکی دو مشت ارزن از توی کابینت بردار. دوباره احساس گرمی در دست‌هایم می‌آید. خوشحال می‌شوم که مادرم به فکر همه است!

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.